خب سلام ۳۵سالگی(با لحنِ  بخونیدش)!به همین راحتی از ثلث قرن  عبور‌ کردم!

البته ک...

خب سلام ۳۵سالگی(با لحنِ بخونیدش)!به همین راحتی از ثلث قرن عبور‌ کردم!

البته که خیلی هم راحت نبود،ولی خب ناراضی هم نیستم تو این مرحله‌ای که هستم!
اینجا،تو این نقطه که ایستادم،وقتی برمی‌گردم پشت سرمو نگاه می‌کنم،بخش زیادی از روزهامو صرفِ جنگیدن کردم!

جنگیدن برای رسیدن.
رسیدن به آرزوهایی که مطمئن بودم اگر برای بدست آوردنشون وارد این نبرد نابرابر نمی‌شدم،تا آخرش مدیون خودم باقی می‌موندم.

و این ترس از دِین به خودم،همیشه،هم یکی از بزرگترین ترس‌های زندگیِ منِ دائم‌الاسترسی بوده و هم یکی از بزرگترین و قویترین مُحرک‌هام برای موندن و ادامه دادن و منفعل نشدن!

حالا که بعضی از آرزوهایِ دو دهه ابتدایی زندگیم رو بدست آوردم،حالا که نزدیکِ لمسِ بعضی از رویاهایِ خواب‌هایِ شبانم نشستم،کمی سکون و آرامش نصیبِ این منِ ناآرومِ هراسان از یکجانشینی شده.

حالا تو این مرحله اگر تموم بشم،ناراضی نیستم.

اما خب کرمِ مغزِ دیوانه‌هایِ کمال‌طلبی مثل من،بدست آوردن بهترها و کاملترها است،پس مجبورم بازم بخندم،بازم بخندونم،بازم اَدایِ کم نیاوردن در بیارم تا شاید روش کم بشه روزگارِ بداخلاق و شاکی!

مثل خیلی‌ها خسته و‌ زخمی و رنجور و نااُمید شدم(با لحن )،اما خب چه میشه کرد جز خندیدن به ریشِ پُر پُشتِ این دنیایِ عصبانی که گویا سهم ما در این خاک از فصل‌های سریالش،فقط قسمت‌های وحشت و هارور و دلهره‌آور و‌ هیچکاک‌طور و فینچریش شده است!!!

خلاصه اینکه بازم سعی خواهم کرد کنار ادامه نبرد در جبهه‌های باقی مونده خودم،حال اونایی که میبین من رو،کنارم هستن،یا از کنارم رد میشن احیانا و اونایی که چشمشون به حس و‌ رنگیِ که من واسشون می‌فرستم رو بیشتر خوب کنم،بیشتر حواسم باشه بهشون،بیشتر خوب باشم واسه بقیه‌ای که از من خسته‌تر و نااُمیدتر و لِه‌تر و زخمی‌تر هستن…

پ.ن:۱ببخشید اگر یکم فاز
و و و گرفتم😁

پ.ن۲:دوستانی که می‌خوان لطف کنن و بگیرن،بیزحمت دایرکت بدهند راهنماییشون کنم باز پتو پلنگی و پارچ و لیوان نیارن واسم😅.